تنها میخواست رویاهای شیرین داشته باشد. اما زیاده روی کرد و دیگر بیدار نشد...
336: نود و هشت ناگرامیزندگی مثل یه پل معلق وسط یه دره عمیق میمونه، ما هم وسط این پل گیر کردیم. یه دسته اى راه مستقیم رو انتخاب میکنن و جلو میرن، یه دستهای هم خلاف جهت حرکت میکنن، اما اشتباه نکن! اونهایی که خلاف جهت میرن بازنده نیستن، بازنده اونهایی هستن که دستشون رو به میلههای پل گرفتن و دارن پایین رو نگاه میکنن، میترسن، میترسن!
بازگشت به حالت کارخانهتند و مطمئن راه میرفت و با خود زمزمه میکرد. سرانجام با صدای زیبا و غم انگیزی به خواندن پرداخت که برای خودش هم غریبه بود. با خود اندیشید: شاید اصلا این صدای من نیست. شاید خودم هم به هیچ وجه خودم نیستم. شاید خواب میبینم. شاید این آخرین خوابی است که میبینم. آخرین رویای بستر مرگ! به یاد اظهار عقیدهای افتاد که لاین باخ سالها پیش، در جمع بزرگی، کاملا جدی و حتی با غروری خاص مطرح کرده بود. آن روزها، او دلیلی پیدا کرده بود و معتقد شده بود اصولا در جهان مرگی وجود ندارد. و اظهار کرده بود شکی نیست که در لحظه آخر، نه تنها برای کسانی که غرق میشوند، بلکه برای تمام کسانی که میمیرند، تمام زندگی شان با سرعتی سرسام آور که برای ما به هیچ وجه قابل درک نیست، یکبار دیگر دوره میشود. اما اینک این زندگی دوباره دوره شده نیز باز هم آخرین لحظهای دارد. و دوباره به همین نحو ادامه پیدا میکند. و این بدین معناست که در واقع مرگ چیزی به جز ابدیت نیست. و براساس فرمول ریاضی ردیفی است که تا بی نهایت ادامه خواهد داشت...
کتابشناسی "تجربه معلمی" 1قط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو دربارهی صورتت خیالبافی میکنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون تو است.
و بعد وقتی چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینهای در برابرت میگیرد. وحشت خودت را مجسم کن!
تو صورت یک بیگانه را خواهی دید و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورتِ تو، خودِ تو نیست.
مشکل من این است که نمیتوانم خودم را در یک جمله خلاصه کنم. تمام چیزی که میدانم این است که چه کسی نیستم. همچنین متوجه شدهام که بین بیشتر مردم توافقی ضمنی وجود دارد تا خود را با محیط پیرامونشان هماهنگ کنند. من همیشه این نیاز را حس کردهام که علیه محیطم طغیان کنم. برای همین است که وقتی سینما میروم و پرده تاریک میشود با تمام وجود دلم میخواهد یک کتاب باز کنم و بخوانم. خوشبختانه همیشه یک چراغ قوه جیبی همراهم هست.
سیاست چرکین آدم هادر اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
اولین روز از آخرین ماه زمستانای تخیل هوسباز و طلایی! به برخی با عطر و بویی خوش، دلنوازانه نزدیک میشوی و آنان را به کامرواترین مجنون، ادیب، تبدیل میکنی، و به برخی دیگر خصمانه شبیخون میزنی تا به مفلوک ترین شاعر، مجنون، تبدیل شوند.
اولین روز از آخرین ماه زمستانتعداد صفحات : 1